ادبیات و هنر



زنجیره  سپاس

                   در محضر استاد شاگردان گرد هم بودندی  و استاد پس از آماده ساختن ذهن شاگردان ، سخن به آنجا كشانید كه دین چیست و چند گونه است و  از كجا آمد و  به چه كار می آید  و  از بشر چه می خواهد و بشر از آن چه می ستاند ؟

در آن هنگام گفت :   اصل دین محاسبه است  و  از سوی حق تعالی آمده است و  در آخر به سوی  وی رجعت كند. همانگونه كه قطره ،  اول دریاست  و آخرش نیز  دریاست .  و این قانون ؛ الهی است كه اول هر چیز به آخر آن رسیدندی  و  این چرخة پیوستة سرمدی  را ، حیات وی نام نهادندی  و  تمامِ ذرات  هستی بر دوایری  چرخندی !  الا  یك حركت  و آن حق است  كه همواره مستقیم الخط است .  زیرا چرخش خط و تمایل آن به دایره به واسطة تكامل و بلوغ آن است .  و هرآنچه مطلق باشد ، مستقیم الخط است .  و از آنجا كه فقط حق تعالی مطلق است و بی نهایت  ،  لذا فقط اوست كه مستقیم است . و هرآنچه به وی بپیوندد ، خود نیزصراط مستقیم گردد . و اهدنا الصراط المستقیم از این جهت است . و هرآنچه چرخندی -  اذا  زُِلَت الاَرضُ  زِالَها  ؛  دیگر نچرخندی .  و چون نچرخندی ؛  حق تعالی چرخة دیگری پدید آورندی  كه اولش قیام است و آخرش ندانم كه چیست . چون نگفتندم كه چیست . و بنده ،  هرآنچه به  وی گفتندی یا  نوشتندی ؛ دانستندی و  به زبان  وقلم و  قدم ،  حمد و سپاس و اطاعت وی كردندی . و دین یكی از این دوایر است .

 آفریدگار عزیز هرآنچه  آفریدندی  ،  همزمان با آفرینش وی ، دین  وی  پدید آوردندی .  پس با آفرینش انسان ،  اولین دین وی  با  وی  همزاد شدندی . و چون دامنة آگاهی انسان وسعت یافت ، دین وی نیاز مند وسعت شد .  پس دین انسان  اولش با خلقت بشر شروع  و  آخرش با  خاتم رسولان- حضرت محمد رسول ا. (ص)   به اُوج  وسعت خود رسید .  و اگر  قرآن  نبودندی ،  دین وی كامل و جاوید نبودندی .  و پیروان حقیقی ادیان  از همان روز نخست همگان مسلم بودندی  -  چون تسلیم حق بودندی .  و همة علوم  از  دین است  و  همة فلسفه از دین است  و  همة هنر از دین است  و  همة ت از دین است  و  همة عرفان از دین است .  و ذات دین جز محاسبه نیست  و این محاسبه جز از سوی حق نیست .  از این است كه در همة هستی ، محاسبه هست . و هرچه  از محاسبه خارج باشد  به همان اندازه از دین خارج است .

و استاد  بسیار محكم و مطمئن ادامه داد :

و چون علم از دین  خارج شد ، به جهل وارد شد .  و فلسفه ،  چون از دین خارج شد  به مغالطه درآمد .  و هنر كه از دین خارج شد به هرزگی كشیده شد . و ت كه كه از دین خارج شد  در مسنَد خباثت نشست .  و عارف كه از دین خارج شد  ، به گوشه نشینی و مهجوری درآمد .  و از اینجاست كه دین به دو  ناحیه جدا شدندی .

آنكه بر صراط محاسبه استوار بودندی  الهی  و آنكه از محاسبه خارج شدندی  ِالحادی  نام نهادندش .  و عاقل آن است كه عمداً  از دایرة  محاسبه خارج نگردد . و بداند هرآنچه از  وی  سرزند ، به پای  وی  نویسند .  اگرچه   هزار و یك  شیطان  با  هزارو یك  حیله ،  وی  را از صراط محاسبه خارج كنندی .

سائلی گفت :  استاد ؛  من و شما  بركدام  دایره  استواریم  ؟

پاسخ شنید :  من و شما و همة خلائق همچون كُرۀ  زمین ، همزمان بر سه دایره استواریم  . دایرة اول ؛ دایرة تقدیر الهی است ، كه از  آن خارج نتوان گشت .  بودن و نبودن آن  و شدن و نشدن  آن در اختیار آدمی نیست . همچون گردش زمین و وجود خورشید و به دنیا آمدن و از دنیا رفتن ما . . .   كه همه از روی علم است و محاسبة دقیق . و همة علوم و محاسبات ، دارای جهت است وهدف . وهمة جهت ها و هدف ها در فهم سبحان الله است . و چون  الله سبحان است و بی عیب و نقص ، دایرة تقدیر الهی سبحان است وبی عیب ونقص و جزئیات آن دركتاب درون ما نیست تا بتوان چیزی را  برآن منطبق یا مقابله نمود .

 دوم دایره  ؛  دایرۀ تقدیر ماست .  كه بودن یا نبودن آن و شدن یا نشدن آن ، به اختیار خود ماست . چون عزم تحصیل و سفركردن یا نكردن . توجه و تفكركردن  یا  نكردن ، ارادة انجام كاری  را كردن یا نكردن . . .   

سوم دایره ؛  دایرة تقدیر دیگریست كه از سوی دیگر كسان یا شیطان  یا چیزها به ما  رسیدندنی كه گاه به اختیار  و ارادة خود بودندی وگاه به اختیار ما نبودندی . چون پاپوش و تن پوش ساخت دیگران خریدندی  و به تن كردندی  و بهره اش بردندی  ویا به بازار رفتندی و نیاز اهل بیت تهیه كردندی  و یا در میان راه  ناگاه آنرا  ربودندی . و یا  ناخواسته با زورحاكمی به جنگی یا به صلحی وارد شدندی و یا از گامهای شیطان  پیروی كردندی .

انّالله شروع دایرة اول است  و آنگونه كه گفته آمد ، اول هر چیز به آخر آن بباید رسیدندی  و این قانون ، سرمدی بود . زیرا سنّت حق تعالی بود . و سنّت حق تعالی اگر سپید باشد همیشه سپید  و  اگر سیاه باشد همیشه سیاه . بنابر سنّت ؛ الیه راجعون  نقطة پایان دایرة اول بودندی .  و عاقل آنست كه همواره از خود بپرسیدندی كاین عمل از كدامین دایره بودندی  و دایرة دوم  و سوم را  همواره  بر دایرة  اول منطبق و قیاس كردندی .

سائلی عجول گفت :  حال كه چنین است ، پس همة ما و شما  یكپارچه  بر دایرة حق بودندی  و نا حق  وجود نداشتندی !

استاد گفت :  این سخن چه بودندی !   سوال ؟  یا  اعتراض و غرور ؟!

اگر سوال بودندی چگونه است كه جواب خود دادندی !  و اگر اعتراض بودندی  پس باید جوابی محكم تر و روشن تر دادندی ! و اگر غرور ؛ آدمی زادة نیازمند و مخلوق را چه كار با این درخت ممنوعه !    اگر اندكی بر پایة صبر و اندیشه استقامت داشتی و اینگونه مكتب بر هم نمی زدی  و كلام از صراط محاسبه خارج  نمی كردی ،  می دانستی كه یكپارچه  برحق نیستیم  ؛  بلكه یكپارچه به حق می رویم .  اكنون كه به مغرب نزدیك شدیم  و كلام از هم گسست ، مكتب  تعطیل كنیم و درس به جلسة دیگر اندازیم .

سائلِ عجول بر خاك افتاد و پریشان همی گفت :

استاد ؛ آنچه در دل بود نه آن بود كه بر زبان رفت . مرا عفو فرموده كه حمد و سپاس من  از شما بسیار واجب بودندی  و از خاك برنخیزم تا مرا عفو فرمائید .

استاد بی آنكه توجه ای به وی كند با ناراحتی مكتب را ترك كرد و به منزل رفت .

دیگر شاگردان  نیز هریك با نگاهی تأسف آمیز ، یكی یكی از مكتب خارج شدند .

شب هنگام استاد هنوز از گستاخی شاگرد دل گرفته بود . همسر وی ،  ماجرا  را جویا شد و شوی ، ماجرای گذشته را  به  وی بازگو نمود .

زن گفت :  آیا هنگامیكه مكتب ترك گفتی ، شاگرد رفته بودندی ؟

مرد گفت خیر . ولی تا كنون باید رفته باشد !

زن گفت :  چه پیش آمدست كه شوی و استاد من  فعل التزام بكار بسته است !  آیا فراموش كرده ای كه فتوای عقل را دست كم سه شرط باشد  و  در آن نِی التزام باشد و نِی شَك و نِی تمثیل.  و فتوای عقل همواره باید در جهت رضای حق تعالی باشد .

اگر وی  خداشناس باشد و خدا ترس  ،  از حرف خود برنخواهد گشت .  مگر با دیه .     در اینصورت اگر رفته باشد ،گناه تو بر وی باشد  و  اگر نرفته باشد ، گناه وی بر تو باشد !

زن تازه بساط شام چیده بود كه مرد هراسان فانوس برگرفت و شتابان به سوی مكتب رفت .

شاگرد هنوز بر خاك افتاده بود  و با خدای خویش راز و نیاز می كرد .

استاد  فانوس بر بالای سرِ  وی نهاد و گفت :   

شاگرد به سماجت تو هرگز ندیده بودمی ! چرا  برنمی خیزی و به سرای خود نمی روی ؟ !

شاگرد گفت :  استاد ؛ من حمد تو بجای نیاوردمی . اگر من این زنجیرة سپاس بشكستمی ، حقِ حمد خدای سبحان به وی نتوان رساندمی .  و اگر این زنجیره شكسته شود ،  من  مسؤل بودمی .

استاد گفت :  اكنون من نیز از تو درسی گرفتمی كه با ید سپاس تو بجا آوردمی . برخیز و با هم مكتب را تَرك گوئیم و شكر خدای عزیز را با هم بجای آوریم  كه  این زنجیره  همواره پیوسته باد .

    شهریور 1384 

 در باره داستان  زنجیره سپاس

        ابتدا با شك و ترس به خود گفتم ، آیا می شود آنچه را كه خود نوشته ایم ، خود نقد و بررسی كنیم  ! ؟  مدتی صبر كردم –  اندیشیدم . عقل گفت :  تجربه كن . !

 و این كار را كردم . در پایان گفتم :  چه خوب است  قبل از اینكه دیگران كار انسان را  نقد و بررسی كنند ، ابتدا خودش ، خودش را  نقد و بررسی  كند . آنگاه شك و ترس من به لذت  تبدیل شد . خودمانیم ، این عقل عجب فرمانی میدهد !  كه اگر از آن مراقبت كنیم  و فرمانش را اجابت ؛ ما را به دست كسی می سپارد  كه از خودش بسیار بهتر و توانا تر است . . .

و اما اینكه چرا سبك  نگارش  داستان را  به زمان  گذشتۀ  دورتری  بردم ، ابداً از روی نیت و قصد و برنامۀ  ارادی  نبود - ناگهان خود را در آن محیط  احساس كردم .  شاید به  این دلیل بود  كه  در آن لحظه ، مسئلۀ  شكر وسپاس و آیة  والسا بقون السا بقون .   -  كه پیشی گیرندگان    در نیكی ها ، در امت های  نخستین بسیار بیشتر از  امت های  آخرین  هستند . ( واقعه - 10 ) همزمان ذهن مرا به خود مشغول كرده بودند .  ولی  اینكه چه می خواستم بگویم .  چگونه شروع كنم  و چگونه پایان دهم  ، كاملاً شفاف و دارای جهت و هدفمند بود .

در این داستان  سه شخصیت  وجود دارد  تا معنای  زنجیرۀ حمد و  سپاس را جان ببخشد .  استاد و  همسر استاد و  شاگرد استاد . كه  البته هریك  نسبت به هم در مقام استادی  قرار گرفتند  و من اما  اصلی ترین پیام خود را كه فتوای عقل باشد ، عمداً بر زبان همسر استاد جاری ساختم . زیرا باور دارم  كه زن  در مقام همسر و مادر است كه میتواند به عنوان  زیربنا  و پایۀ خانواده  ، اهل خود را  به  والاترین  یا  پائینترین  مراتب  اخلاق رهنما باشد –  البته كه هریك از اعضای خانواده میتوانند  چنین باشند  ولی  مادر  در موقعیت  خاص است .  آخر جامعه ، اول در رَحِم  او جان میگیرد و شخصیت می ستاند و رحمت خداوند از رَحِم  او آغاز میگردد  . و در آن نه ماه ، نوزاد ازخون و  افكار و نیات و نگاه مادر تغذیه می شود و شخصیت ابتدایی او شكل می گیرد .      از این نگاه ، مادران ذرۀ رحمتند  و پدران ، ذرۀ  مادران .

در مكتب ؛  استاد سخنها  داشت  كه  بگوید  اما به جهت  دور شدن از هدف  كه رسیدن  به  بیان   لم یشكر المخلوق  لم یشكرالخالق  بود ، مكتب  وی  تعطیل شد . و ما همه باید به خاك افتادگان استاد و مربی  و  رَبّ  خود باشیم -  تا در همین چرخه از حیات خود  الیه راجعون شویم .

فتوای عقل:  بنظرمیرسد وقتی كه عقل رأیی را صادر می كند دست كم باید  سه  شرط كلی  داشته باشد. و ااما ً این سه شرط همواره باید در جهت رضای حق تعالی باشد .

( 1)  نبودن فعل التزام :  یعنی در آن ، فعل التزام بكار نرفته باشد .  زیرا  مفهوم   اگر  همواره    در معنای فعل پنهان است . و جائیكه  اگر باشد  یقین نباشد .  

( 2 )  نبودن شك : یعنی از ابتدا  تا  پایان راه  را كاملاً نیك دیدن و بررسی كردن و به شور گزاردن  و در آن تفكر و تدبُر كردن  تا فقط به یك نتیجۀ كلی و  واحد رسیدن .

( 3 )  نداشتن تمثیل :  یعنی نتیجۀ كاری  را در عمل با آزمون و تجربه  به تأیید چشم دل و دیده رساندن و در مقام مشاهده  قرار گرفتن – و مقام مشاهده ربطی به چشم سر ندارد ، چه آنانكه نابینا هستند میتوانند به مقام مشاهده برسند  و چه بسا بهتر رسیده اند ! در این مفهوم نمی توان گفت  چون فلانی هزار بار راست گفت  پس این بار هم راست می گوید . یا چون مِثل  فلانی كه  هزار بار دروغ گفت  این بار هم دروغ می گوید . و یا چون  محاسبه ای كار كامپیوتر بوده است پس بدون خطاست. ( داستان چوپان دروغ گو  را كه به خاطر دارید  )  این تمثیل ، انسان را بیش از همه گرفتار خطا می كند .


 بالاتر از عقل

                  كاروانی با جمعی از بازرگانان  بر مسیری از بیابانی می گذشتند .  با ایشان  عده ای از همسران و فرزندان  خود نیز  به قصد سفر  همراه بودند .  هریك كالای  خود  بر بار شتران و اسبهایی در حد  توان خویش محكم كرده بودند .  به راهی رسیدند ؛  ناگهان راهن از هر سو شتابان  بركاروان فرود آمدند . سر و  روی پوشیده و شمشیرها . برقِ آفتاب بود و شمشیر و نگاه مظلوم  و  چشم ظالم كه بر پشت حجابشان پنهان !  چندی نگذشت كه راهن تمام اموال را با مُركبها یشان ربودند و ایشان را  كُتك خورده  و نالان ترك كردند و از همان سو كه آمدند  با همان شتاب گریختند .

در میان كاروان  جوانی بود  كم سن و سال با چشمانی درشت و پر از سوال .  جوان  به سوی پیرمردی كه موهای سپید و بلندش چون امواج پریشان دریا  بر روی صورتش ریخته بود و بیش از همه ناله می كرد  و خود را سرزنش می كرد رفت و زیر بازوی  وی را گرفت و او را دلداری داد و گفت :

پدر جان آیا ناله و زاری تو مالت را به تو برمیگرداند ؟ !  اكنون باید چاره ای برای حال خود بیاندیشیم .

پیر مرد همانطور كه ناله می كرد ، با فریاد گفت :

نه . . . !  نه . . . !   مالم را  برنمیگرداند  ولی سوزِ دلم را كه كم می كند .  من این راهها را بسیار آزموده بودم . این راه اَمن بود ،  این راه در امن و اَمان بو . . . د  !

جوان گفت :  پدر جان ؛  هیچ راهی نه چندان امن است كه چشم بسته برویم  و  نه چندان  نا امن كه نتوان رفت . ما اگر خود مؤمن و ایمن باشیم  راه هم ایمن می شود - حتی اگر در میان آتش باشد .  امروز هم روزی است كه باید از آن یك روزیِ نیك برگیریم . اگر الآن شتاب نكنیم و چاره ای نیاندیشیم  ، گرگان و سگان دیگری بر ما شتابند . اگر آن گرگها بدنبال مال و دارایی ما بودند ، این گرگها و سگها بدنبال جان ما خواهند بود .

بقیة كاروانیان گفتند :  راست می گوید  تا هوا تاریك نشده  باید سرپناهی بیابیم .

یكی گفت :  من این راه  را  خوب میشناسم ،  اگر پیوسته به راه  ادامه دهیم تا غروب  به یك آبادی میرسیم .

سرانجام همگی به راه  افتادند ،  اما با ناله و گِلایه !  در بین راه هریك چیزی می گفت . یكی می گفت : این چه شانسی بود كه قسمت ما شد .

دیگری فریاد میزد ؛  این بی انصافهای خدا نشناس نكردند مركبی بر ما باقی گذارند .

یكی می گفت : باز هم خدا را شكر كنید كه جانتان را نستاندند !

تاجری می گفت :  درد همة شما یك طرف و درد من هم یك طرف !   تمام اموال من  همه به امانت نزد من سپرده شده بود ، و من فقط حق احمة راه  آنرا  میگرفتم ؛ آنهم اگر به سلامت به مقصد میرساندم .

زنی كه همراه كاروان بود گفت :  ما كه به قصد زیارت آمده بودیم . نه در  دیار خود  مال و ثروت چندانی داشتیم و نه اینجا كه از دست بدهیم . ولی همین مقدار توشة راهمان  هم  از ما گرفتند !

آنگاه رو كرد به فرزندش و گفت :  می بینی فرزندم ،  حتی راه  زیارت و صواب هم بی خطر نیست ، چه رسد به راه خطا  !

در این میان مردی كه بسیار  بی تابی می كرد و هیچ نمی گفت و آرام آرام  دست  بر سر و

پای  خود می كوبید ناگهان سكوتش را شكست و گفت :

شما چه می گویید !  اگر بدانید از من چه ربوده اند ،  همه خاموش می شوید !

همراهان با تعجب پرسیدند :  مگر چه داشتی ؟ !

یكی از آن آخر فریاد زد: تو كه جز یك اسب لاغرِ مردنی و قمقمه ای آب چیزی نداشتی!

مرد ایستاد و رو كرد به جمعیت و گفت :  آری ؛  ظاهرش این بود .  من در  زیر  زین آن اسب لاغر و مردنی ، یاقوتی گرانبها  پنهان كرده بودم . قصد داشتم آنرا نقد كنم  و با پولش  در قطعه باغی كه در زادگاه خود دارم  ، قصری زیبا بنا كنم كه چشم همگان خیره شود  و تا  پایان عمر آرام  و شاهانه  زندگی كنم .        

مرد گفت :  روزی كه در باغ پدری مشغول كندن زمین بودم تا نهالی را بكارم ، در دل خاك شیئی درخشان و قرمز دیدم . ابتدا گفتم كه صمغ یا شیشه ای  بی ارزش باشد ، ا ما وقتی كه آنرا خوب پاك كردم -  برقش چشمان مرا گرفت ، دریافتم كه باید سنگی گرانبها باشد . این راز  مدتها به كس نگفتم . با حیلة خرید و به قصد دریافت ارزش یاقوت خود ، شهرها و دیارها پشت سر نهادم . جوهری بسیار دیدم و جواهر فروش بسیار جستجو كردم ، تا ارزش یاقوت خود را یافتم .

سپس آه سردی كشید و گفت :  امروز می رفتم كه آن را نقد كنم .  اما خاك بر سر شدم . بیچاره شدم . تمام آرزو  و امیدم به باد رفت .

كسی گفت : آخر آدم عاقل یاقوت  قیمتی از خود  دور می كند ؟ ! دست كم آن را  در شال یا دستار خود پنهان می كردی !

مرد گفت: چه می دانستم! پیش خود گفتم ، اگر نزد خود نگهدارم احتمال دارد  دربین راه بیافتد  یا ممكن است ان و طراران  مرا  بگردند و آن را بیابند . اما بر این اسب  بی ارزش كسی نظر ندارد و شك نمی كند . شما بگوئید ؛ آیا فقیر و نیازمندی هم هست كه به چنان اسب مردنی نیاز داشته باشد ؟ !

 جوان كه تا آن لحظه دست بر دست پیر مرد داشت و با دقت به گفته های همراهان گوش می داد ،  ناگهان بی اختیار خندید .  آنقدر خندید كه دستش از دست پیرمرد  رها شد و سر بر زمین نهاد .

پیرمرد دست بر ریش و خیره  به  وی  نگاه می كرد .

عده ای گفتند : او را چه شده است ؟

یكی گفت : شاید دیوانه شده است .

مرد جواهر ازدست داده گفت : خیر !  او مرا مسخره می كند .

جوان از زمین برخاست و دست برسینه و  رو به همراهان ایستاد و به رسم ادب اندكی خَم شد و از همگان پوزش طلبید و گفت :

مرا ببخشید ؛  خندة من از درك گفته های شما بود . آخر آنچه را كه شما گفتید نه بر زمین استوار است نه بر آسمان !  نه برقانون آسمان منطبق است نه بر قانون زمین !

 آنكس كه فرمود این چه شانسی ست كه نسیب ما شده است ، آیا چنین می پندارد كه واقعة  امروز  خارج از دید و نظارت حق تعالی صورت گرفته است ؟  شانس آن است كه خارج از خواست و اراده و یا نظارت وتدبیر  پروردگار  رحیم صورت گیرد . آیا چنین اعتقاد دارید كه این لحظات خارج از نگاه او بوده است؟ آیا حقیقتاً شانس به این معنی كه گفتید وجود دارد ؟ !

جوان با لحنی  متین و آرام ادامه داد :

ای بزرگان  و همراهان  من ؛ تمام ذرات و حركتهای  زمین و آسمانها را  یا خدای سبحان آفریده است  یا رضایت و خواست او  در آن بوده است  و یا آن حركت و ذره را پروردگار رحیم خلق نكرده و رضایت و خواست او نیزدر آن نبوده است  ولی از آن ذره  و از آن حركت آگاه است  و بر آن نظارت و تدبیر می كند و آنرا ، چه  َشّر‍ باشد چه خیر ، آنچنان تدبیر می كند كه تمام آفرینش  ،  هریك به نوعی بهرۀ خود گیرند  و از این جهت است كه تمام لحظه لحظة  زندگی ما  صحنة نمایش و آزمون ماست . تا بهترین ها گزینش شوند و الیه راجعون شوند .

و اما آنكس  كه گفت ،  خدا را شكر كنید كه جانمان را نستاندند ؛  من از تك تك شما میپرسم ، اگر در این حادثه برخی از ما كشته  می شدیم ،  نمی بایست شُكر حق  بجا می آوردیم ؟ !     و اگر شكر  او بجا نمی آوردیم ،  بایسته این بود كه كفر او بجا می آوردیم ؟ !  آیا شكر خدای سبحان زمانی و مكانی دارد ؟ !

و آن برادری كه فرمود  : درد  همه یك طرف و درد من هم یك طرف ؛ آیا فراموش كرد كه خدای سبحان و حكیم هم از طرفی دیگر این لحظات را تدبیر می كند ،  وحتی قبل از آفرینش ما تمام این لحظات را دیده است و برای لحظه لحظة آن تدبیر خاص خود چیده است  !  آیا فراموش كردیم كه از ما فقط اطاعت فرمان اوست كه بر ما نوشته شده است  و شكیبایی آنچه راست كه نمی دانیم  و از توان  ما خارج است !

و مادری كه فرمودند  حتی راه صواب هم بی خطر نیست ؛  آیا فراموش كردند كه تنها یك راه بیش نیست جز صراط المستقیم ، و آن راهیست كه رضای  خداوند رحیم در آن است و اگر بی راهه ای دیده می شود  ، تنها از نگاه و نیت نادرست ماست .و اگر ما نگاه  و  نیت مان را اصلاح كنیم  در خواهیم یافت كه برای رستگاری  راهی جز صراط المستقیم وجود ندارد  و این راه چیزی بجز عمل كردن به دستورهای آسمانی نیست كه همه در كتاب آمده است  وآن آنچنان شفاف است كه آنرا نیك می فهمیم  و آنچنان آسان است كه بتوانیم بكار گیریم .

و خطاب به مردی كه یاقوت از دست داده بود گفت :

برادر ؛ در تو گوهریست  -  هزاران  مرتبه  بالاتر از آنچه كه از دست داده ای ، اگر آنرا بیابی و آنرا نیك حُراست كنی و پاك و بی عیب به دست صاحبش رسانی  ؛ چنان قصری به تو دهند كه هیچكس یارای بنای آن نباشد !

آنگاه با لحنی متواضع تر از پیش  و با افسوس گفت :

ای برادر ؛ حقیقتاً ارزش طلا و جواهر بالاتر است یا آنكه بر طلا و جواهر  ارزش میگذارد و عیار آن می شناسد ؟

ای برادر نیست باد ، روزی  را كه  من بخواهم كسی را مسخره كنم . من خود در جستجوی همان گوهرم -  من در جستجوی همان نفس و گوهر انسانی خود هستم. ما باید بخواهیم و تلاش كنیم تا به عقل سلیم برسیم  و گوهر وجود خویش را خود بسازیم . وگرنه حال و روز همة ما  هزاران مرتبه  بدتر از  حال  و  روز اكنون  تو خواهد بود ! !

جوان نگاهی به بالای سر انداخت . خورشید بالای سر بود و  وقت نماز  بی آنكه چیزی بگوید گوشه ای رفت و مشغول نماز شد .  پیرمرد هم بی آنكه جوان متوجه شود ، در پشت سر او به نماز ایستاد . سپس مردی كه بار امانتش را رْبوده بودند ، پشت پیرمرد  ایستاد  و آن مادر  نیز در پشت سر آنان به نماز ایستاد .

بقیة كاروان نیز هریك به گوشه ای به استراحت مشغول شدند .  چند نفر ی درحالیكه دستار بر روی  صورت می انداختند تا از نیش آفتاب در امان بمانند ، زیر لب خدای خود را شُكر می كردند و استراحت می كردند. تعدادی نیز گرد هم آمده و به صحبت مشغول بودند . كودكان با چوبدستی كه داشتند بر روی خاكهای نَرمِ زمین شكلهایی رسم میكردند و به یكدیگر نشان می دادند. چند نفری همین كه كاروان ایستاد، برتخته سنگی تكیه  كردند ، آنچنانكه صدای خوابشان به گوش می رسید . صدایی هم شنیده می شد كه به كنایه می گفت : خوب است ، كاروان ما  واعظ هم دارد . چه واعظی !

نماز جوان كه تمام شد  نگاهی به پشت سر خود انداخت .  پیرمرد را  دید و با تعجب گفت: پدر جان شما چرا پشت سر من ایستادید !

پیرمرد گفت :  پسرم فرق نمی كند ، هرآنكس كه حق ببیند وحق بگوید باید بر او اقتدا نمود. چه او كودكی شیرخواره باشد  چه پیرمردی هزارساله .

جوان با تبسم گفت : منظورتان از آن كودك ، حضرت عیسی ابن مریم  روحی فدا باشد ؟ پیرمرد پاسخ داد : آری

جوان پرسید : و آن پیرمرد هزار ساله ؟

پیرمرد گفت : حضرت نوح  روحی فدا باشد .

آنگاه هر دو لبخندی زدند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .

پیر مرد پرسید :  نگفتی بار خودت چه بود ؟

جوان گفت : بارم  حریر  بود  و عسل .

پیرمرد خندید و گفت : جای عسلت كه بسیار خالیست .

جوان هم با خنده ای رساتر گفت : من مطمئن هستم كه الآن  كوزه اش هم خالیست .    پیرمرد با چشمانی شاد و تبسمی بر لب  گفت :  سخنان تیز و حكیمانه می گویی . به نظر میرسد از خانوادۀ علما و فُضلا باشی ! ؟

جوان در حالیكه هنوز پیرمرد را در آغوش داشت  و گیسوان سفید و بلند او را با پنجه های خود شانه میزد . اشك در چشمانش حلقه زد  و گفت :

صاحب حجره گفت : فقط به هیچكس ، هیچ مگو . اگر گویی هم اعتبار كار خود از دست میدهی و هم اجر نیّت مرا كاهش می دهی . تنها اگر دستت رسید كه به نیازمندی نیكی كنی هرگز كوتاهی مكن ، كه من این ادب خود از دیگری گرفته ام . باشد كه نیكی هایمان از یكدیگر دریغ نشود و این نیّت و این نگاه  دست به دست در عالم فراگیر شود .  و بدانیم شروع این نیكی از خود است . تا به خود نیكی نكنیم  به دیگری  نتوان كرد . و هرگز فراموش نكنیم كه این دنیا  آینة آن دنیای ماست .

سرانجام هنگام خداحافظی فرا رسید .  مرد تاجر با كوله باری از شادی و حكمت ، درحالیكه قطرات درشت اشك  بی صدا بر گونه اش جاری بود  روانة دیار خود شد . جوان در حالیكه دست پیرمرد را گرفته بود  و چشم از چشم  پیرمرد  برنمی داشت پرسید :

خوب پدر جان شما قصد دارید كجا بروید ؟

پیرمرد گفت : من مدتهاست كه پای ثابتی ندارم . دائم در سفر هستم . از این شهر كالایی میخرم و  به آن دیار می برم و با سودش گذران می كنم . اینگونه هم تجارت می كنم ، هم سیاحت و هم زندگی !  كسی را هم ندارم كه انتظار مرا بكشد و نگران من شود .

جوان گفت : پدر ؛  فكر  نمی كنی با این سن و سال بهتر باشد در دیار ثابتی منزل اختیار كنی . راستش من هم تنها هستم اگر قبول فرمائید و با من هم منزل شوید ، جای خالی پدر و عمویم را  پر خواهی كرد و مرا بسیار مسرور  و ممنون خواهی ساخت .

پیرمرد گفت : من هم شیفتة نگاه و اخلاق تو شده ام و هرگاه تو را می بینم به یاد فرزند خود می افتم و مایل نیستم كه این  آخرین دیدار من و تو باشد . اگر پیشنهاد تو از  روی ترحم و تعارف نباشد می پذیرم .

جوان گفت : من خدا را شاهد می گیرم كه ابداً چنین نیست . من به نگاه و حضور شما نیازمندم . اگر پیشنهاد  مرا  اجابت فرمائید  مرا یاری كرده اید .

پیرمرد ، جوان را در آغوش گرفت ، سپس هر دو خوشحال ، سوار بر شتر راهی منزلگاه جوان شدند.

چندی نگذشت كه جوان دوباره  باری از حریر و عسل فراهم كرد و به اتفاق پیرمرد راهی سفر شدند . در بین راه نیز  به تعدادی كاروان برخوردند  و با آنان همسفر شدند . تا اینكه به دوراهی رسیدند  كه یكی از آن راه ، همان مسیری بود كه قبلاً راهن به ایشان حمله كرده بودند . پیرمرد واقعة چندی پیش را برای كاروانیان بازگو نمود و همگی از مسیر دیگر مقصد پیش گرفتند .


یك بیماری

 

          در عصر دانش و فن آوری  و تاخت وتاز  اطلاعات  ، مردی بود كه سالهای طولانی از انواع بیماری رنج می برد .  در پشت او  زخمی بود كه پیوسته از آن خونابه  می آمد و هر روز بر  وسعت آن افزوده می شد .  تمام استخوان مفاصلش  پر از درد بود . گاهی یكی از چشمانش ناگهان تاریك  می شد و چیزی نمی دید .  زخم معده اش  هم  لذت  غذا  را  از او گرفته بود . بوی بد دهانش در سر تا سر  روز  پایان  نمی یافت . بیماری پروستاتش نیز مشكل خاص تری برایش ایجاد كرده بود .  كم خونی و ضعف عمومی  بدن  در مقابل سایر دردهای دیگر ، چیزی نبود .  تمام پزشكان شهر را  ملاقات كرده بود  ولی هیچیك نتوانسته بودند حتی یكی از آنها را درمان كنند !

یك روز همسرش به اوگفت :

شنیده ام  در فلان محلّه پیرمردی هست كه بدون دارو  بیماران را شفا میدهد   بی آنكه مزدی بگیرد . می گویند بسیاری راشفا داده است. چرایك بار نزد او نمیروی ، شاید تو نیز بهبودیابی. مرد از شنیدن این خبر خوشحال شد. دراولین فرصت به منزل پیرمرد رفت . در آنجا عده بسیاری در انتظار  نوبت دیدار پیرمرد بودند . سر انجام نوبت به وی رسید .

پیرمرد  موها و  ریش یكدست سپید و بلندی داشت . با چشمانی  براق كه حتی یك چین و چروك هم  در صورت  نداشت .

پیرمرد از  او پرسید :  خوب جوان ، ناراحتی تو چیست ؟

مرد  یكی یكی همة بیماریهای خود را گفت .

پیرمرد گفت : ولی من فقط میتوانم یكی از آنها را شفا بدهم . بیش از این اجازه اش را به من نداده اند .  آنكه بیش از همه برای تو سنگین تر است  و سخت تر بگو و  نیت كن تا برایت دعا كنم . انشا الله كه شفا یابی .

 

شما اگر  بجای ایشان بودید ، كدام را انتخاب میكردید ؟ !

لطفا اگر  به این  پاسخ  جواب دادید ، بقیه  نوشته را  بخوانید .

 

مرد اندكی فكر كرد و با حالت تمنّی گفت :  بوی بد دهانم را  از من  دور كنید .

پیرمرد لحظه ای تبسمی كرد و گفت :  ای جوان  برو  و روزی دیگر بیا. كاملاً خوب فكركن ، وقتی به یقین رسیدی بیا . انشاالله كه آنروز  من زنده باشم .

جوان پافشاری میكرد كه همین درد را مداوا كنید . اما پیرمرد فقط در جواب می گفت :

برو  و روزی دیگر بیا .

مرد رفت و با همسر خود م كرد .

زن می گفت : آن زخم چركین  و  درد مفاصلِ تو از همه مهمتر است . اگر  بیماری مفاصل تو همینطور پیش برود ، كاملاً زمینگیر  می شوی  !

اما مرد  در فكر دیگر بود .  به هرحال بار دیگر ، نزد پیرمرد رفت .

پیرمرد با دیدن  وی  گفت :   خوب جوان آیا خوب فكر كردی  ؟

مرد گفت : بله ؛ همان بوی بد دهانم را از من دور كنید .  بقیه بیماریها را خود تحمل می كنم. اما آنچه كه از من به دیگری میرسد و آنان را رنجیده می كند از همه مهمتر است .

شخصی كه كنار پیرمرد نشسته بود ، آهسته چیزی در گوش پیرمرد گفت . آنگاه پیرمرد با لبخند به  مرد گفت :

ای جوان ؛ آیا اجازه میدهی آن یك بیماری را ما خود انتخاب كنیم ؟

جوان گفت : اگر بوی بد دهانم برطرف می شود  این كار را بكنید .

پیرمرد  در  اطراف سرِ او دستی كشید و چیزی زیر لب زمزمه كرد و تكه نباتی به جوان داد

و  گفت :  این نبات را در مقداری آب حل كنید  و هرصبح  مقداری از آنرا بنوشید . انشاالله خوب می شوید .

جوان پرسید : چه شد كه همان بار اول ، این دعا نكردی  و آن شخصی كه كنار شما نشسته است ، در گوش شما چه گفت كه نظرتان عوض شد و بیش از یك بیماری از من دور كردید ؟

پیر مرد  گفت : مگر تو این شخصی را  كه كنار من نشسته است می بینی ؟ !

مرد گفت : البته كه می بینم !   چرا نبینم ؟

پیرمرد گفت  :  ایشان فرشته ای هستند در قالب  آدمی .  نوبت اول هم ایشان در گوش من گفتند كه به شما بگویم  بروید و  روزی دیگر بیائید .  اما آن روز  شما ایشان را ندیدید ! خواست ایشان بود كه نیّت شما را بیازماید  تا  میزان پاكی نیّت شما را دریابد .

مرد جوان با چشمانی حیرت زده  از فرشته پرسید :

ای فرشته چگونه است كه ما  انسانها اشرف مخلوقات هستیم ولی شما از خود ماآگاه ترید؟ فرشته گفت :  اشرف مخلوقاتی كه شما در ذهن  خود تصور كرده اید به این معنی كه برتر از همة موجودات هستید نیست  !  شما از آن جهت به اشرف مخلوقات معروف شده اید كه حق تعالی هنگامیكه همة دانش زمین و آسمان را به تمام مخلوقات داد ، فقط بشر توانست  به همة سوالها جواب دهد . و بقیه فقط بخشی از آن را توانستند دریابند .  و از آنجاكه بشر توانست برهمة دانش آفرینش كه از سوی خدای سبحان و رحیم  بود ، اِشراف پیدا كند ، اَشرف مخلوقات شد .  وگرنه در میان شما  عده ای از انسانها هستند كه  روح و نَفْس آنها  از روح و نفس جمادات پائینتر است !  و عده ای هستند كه روح و نفس آنان ، از  روح گیاهان  پائین تر است  و جمعیت بسیار زیادی از شما  در مراتبی از روح حیوانی هستید. و البته بسیاری از شما توانسته اید  به مراتبی از روح انسانی خود برسید .

ما هرگز  از خود شما بر شما آگاه تر نیستیم . فقط خداوند سبحان است  كه بر ذات هر جنبنده ای آگاه تر است و بر آن تسلط دارد .  و اگر برخی از تواناییها  در اختیار برخی از موجودات قرار داده شده است، از این جهت است كه خداوند سبحان و رحیم اراده  فرموده        

است كه تمام رحمتش  توسط همة مخلوقات دست به دست   به یكدیگر  برسد  . و این كلام را  بارها  در كتاب آسمانی شما  با عنوان " بعضكم به بعضٍ " خاطر نشان كرده است .

اگر من بر تو آگاه تر بودم  تو را در مقام  آزمون قرار نمی دادم . حال كه  برما  معلوم گردید كه آسایش دیگران را به راحتی خود ترجیح میدهی به ما  اجازه داده شد  كه به تو پاداش دهیم ، به گونه ای كه  عدالت نیز اجرا شود .  به ما گفته شد از تو فقط یك بیماری  دور كنیم و ما نیز چنین كردیم .  اما تو از آن بیماری خبر نداشتی . ما خودمان هم خبر نداشتیم ! به ما گفته شد  كه در بدن تو یك شِبهه عفونت پنهان قدیمیست .كه آنرا نشانه ای نیست . ما آن  را  از تو دور كردیم . با دور كردن آن ، ده بیماری از تو دور شد  ؛ كه  برخی از آنها را تو خوب میشناختی و برخی دیگر ، با گذشت زمان به سراغ تو می آمد .

اكنون  برو  و خدای سبحان و رحیم را  همواره برای هدایت و رستگاری خودت یاد كن  و بخاطر داشته باش  كه  هر نیّت  و عمل نیك تو  دست كم  دو تا  ده  برابر می شود . آری ،  بخاطر خودت  با خدای خودت تجارت كن تا بجز  سود فراوان بهره ای نبری .

بغض ،گلوی مرد را گرفته بود و نمی توانست حرفی بزند . با سرش از آنان  تشكركرد و درحالیكه چشمان گریان خود را با دستش پنهان كرده بود ، آنان را تَرك كرد و رفت .  

  سه شنبه   31 / 3 / 1384


معلّم جوان

   

         معلم جوانی كه تازه دانشكدة  تربیت معلم را پشت سر گذاشته بود  در اولین روز كارش برای تدریس تاریخ و جغرافی  وارد كلاس شد . مثل همیشه كلاس پر از همهمه بود  و سروصدا . معلم بی آنكه چیزی بگوید پشت میزش نشست و یكی یكی همة شاگردان را خریدارانه  براندازكرد . گویی در میان شاگردان  دنبال چیزی می گشت !   مدتی گذشت ، دیگر كسی وارد كلاس نمی شد ،  اما بی نظمی و سروصدا  همچنان  ادامه داشت . معلم جوان  آرام  جلوی تختة سیاه ایستاد و با تبسمی كه  بر لب داشت گفت :

هر وقت احوالپرسی و  خوش و بِشتان تمام شد بگوئید تا درس را شروع كنیم .

ناگهان كلاس از سروصدا افتاد . شاگردان باتعجب یك نگاهی به معلم انداختند و یك نگاهی به یكدیگر !   یكی از شاگردان كه از همه بلندتر و درشت اندامتر بود گفت :

آقا معلم ببخشیدا . . .  !  ما فكر كردیم شما هم از خودمونید . راستش ما با این بغل ریش و سبیل ،  بچه ها بیشتر بجای معلم قبولمون دارن . . .  مگه نه بچه ها  ! ؟

كلاس فقط می خندید !  عده ای پنهان و عده ای راحت و آشكار .

معلم جوان بی آنكه تبسم از لبش برداشته شود گفت :

این از آرزوهای  بزرگ من است كه من هم از شما باشم .  و اما در بارة جوانی :

"عده ای بایدخیلی پیر وكارآزموده باشند تا بتوانند جوان بمانند

و عده ای دیگر  از شدِت جوانی پیـــــر و فرسوده می شوند ."

شاگردی به طعنه گفت : آقا شما معلم فلسفه هستید !

شاگرد دیگری پرید وسط حرف و گفت :  نه بابا . . . .  معلم اخلاقه !

معلم جوان بی آنكه تغییری در چهره اش  دیده شود با همان متانت گفت :

بنده برای تدریس تاریخ و جغرافی خدمتتان رسیده ام  ولی هیچ درسی ، جدا از فلسفه و اخلاق نیست -  یعنی خداكند كه نشود ،  ولی اگر درسی از فلسفه و اخلاق جدا شد  می دانید  چه می شود ؟ می دانید چه اتفاقی در كلِ كُرة زمین می افتد ؟!

بچه ها گفتند : نه .  .  .  !  چی میشه ! ؟

معلم جوان با همان آهنگ چهر ه اش -  با تبسم گفت :

همین می شود كه می بینید .  همه به جان یكدیگر می افتند .  هركسی به شكلی ، با هر وسیله و امكاناتی كه دارند .  از زبان و مشت و لگد گرفته تا سلاحهای اتمی و شیمیایی و غیره !   برای همین است كه خاتم همة پیامبران فرمود ؛ من برای رشد و شكوفایی و پاكیزگی اخلاق نزد شما فرستاده شدم . حال چه اخلاق فردی باشد چه اخلاق اجتماعی . چه اخلاق علمی باشد چه اخلاق دینی .  باور كنید حتی اخلاق ،  شكل كُرة زمین و جغرافیای زمین را هم  تغییر می دهد .

یكی از شاگردان گفت :  ای بابا .  .  .  !  آق معلم ، دیگه خالی بندی نكنید !  اخلاق چه ربطی داره به كوه  و دره  و فلات و قاره و  كویر و جلگه ها و سرزمینهای حاصلخیز و شرایط جُوی و آب و هوا  و اینجور چیزها  . . .  ؟ ! ؟

دیگری خندة بلندی كرد و گفت :  نگفتیم آقا از خودمونیــــد !

معلم جوان گفت : اگر من حاكم شهر و دیاری باشم  و از روی خودخواهی و طمع  و دشمنی كه با شهر و مردم شما دارم ، مسیر تنها رودخانه ای كه از شهر و دیار من به شهر شما می آید تغییر دهم و یا آن را سد یا آلوده كنم و شما هم توان مقابله با من را نداشته باشید و این دشمنی سالها به طول بیانجامد  ، آیا تمام آبادیهایی كه در مسیر این رود به سرزمینهای حاصلخیز تبدیل شده بودند ، به منطقة خشك  و بی مصرف تبدیل نمی شوند ؟    یا مثل همین عصر و زمان خودمان  اگر به دلیل نادانی و سود جوئی و رفتارهای  نادرست ، فاضلابهای خانگی و شهری و صنعتی را  وارد چرخة آبهای طبیعی كنیم به گونه ای كه زندگی خودمان و تمام  موجودات آبزی و غیره  را به خطر بیاندازیم  و حتی با كمبود آب آشامیدنی  روبرو  شویم و مجبور شویم كه آبهای قنا ت و چشمه ها را از كیلومترها راه دور و نزدیك  درون بطری بریزیم و آن را با قیمت های  بالا به خودمان بفروشیم  ، آیا همة اینها محصول اخلاق فردی و اجتماعی و  علمی و دینی ما نیست ؟ !  وقتی نبود دانش و اخلاق علمی سبب غلظت دود كارخانه ها شود بگونه ای كه آسمان پرستارة شهرمان را به آسمان تك ستاره تبدیل كنند  و سبب كاهش وتغییر بارشهای آسمانی شود ، آیا اینها شرایط آب و هوای كُرة زمین را تغییر نمی دهد . . .  ؟ !

كلاس از سروصدا و خنده افتاده بود . معلم ادامه داد :

حالا اگر خودتان سر نخِ این فلسفه و اخلاق را بگیرید و ادامه دهید  خواهید دید كه چگونه این اخلاقیات حتی به شكل فیزیكی و قد و قامت و طول عمر و حتی سلولهای  DNA  ما انسانها و سایر جانداران  تأثیر می گذارد !

معلم جوان از اینكه كلاس درسش ساكت و آرام شده بود  -  بی آنكه فرمان سكوت داده باشد ، از این پیروزی خوشحال و راضی بود . بنابراین خودش سكوت را شكست و گفت : خوب بچه ها  حالا شما بگوئید رابطة شما با درس تاریخ و جغرافی چگونه است ؟

دوباره  همه با هم شروع كردند و همهمه ایجاد شد .

یكی می گفت :  آه  نگوئید كه من از هر دوی آنها متنفرم .

دیگری می گفت : آقا تاریخ خوبه - حالت قصه داره  ، میشه فهمید اما این جغرافی  پدر مارو  درآورده !

یكی دیگر كه صدایش از همه بلندتر بود فریاد میزد : آقا . . . تاریخ و جغرافی خیلی خوبه  ای كاش بجای فیزیك و شیمی و ریاضی هم تاریخ و جغرافی درس می دادند .

در حالیكه هركس چیزی میگفت ؛  یكی از شاگردان كه  معلوم  بود  بچه ها  از او حساب می برند ، بلند شد و با توپ و تَشَر گفت :

چه خَبره كلاس رو گذاشتید رو سرتون وحراجش كردید !

بعد یقة پیراهنش را صاف كرد و بادی توی گلوش انداخت و گفت :

راستش حرف من ، درد دل همة بچه های این كلاس هم هست . به نظر من بیشتر  این درس تاریخ و جغرافی بیخود است و جز مزاحمت و  دردسر ، هنر دیگری ندارد . اصلاً به ما چه ربطی داره كه فلان رود  در فلان كشور از كدامین كوه سرچشمه میگیرد ! جمعیت فلان كشور چقدر است ! بیشترشان جوان هستند یا پیر ! مرد هستند یا زن ! آتشفشانهای فلان قاره كدام است - آنها را نام ببرید !  كدامیك فعال است  كدامیك خاموش .   آقا  باوركنید بیشتر این اسامی آنقدر عجیب و غریب است  كه به سختی می شود آنها را تلفظ كرد ، چه رسد به اینكه به خاطر هم  بسپاریم !  آنهم بدون اینكه یك ذره  در زندگی آدم نقش داشته باشد .  اصلاً به ما چه ربطی داره كه سرسلسلة  فلان حكومت كی بود و ته سلسلة آن چگونه منقرض شد . راستش آقا معلم ، ما فقط فهمیدیم كه در حكومتهای قدیم هرحكومتی با یك جنگی روی كار می آمد و با یك لشگر كشی دیگر هم بركنار می شد . ودر زمان جدید  با یك انقلاب و یا كودتا  ظهور می كنند و با یك انقلاب وكودتای دیگر هم تبدیل می شوند .

آقا  ؛  جا . . . ن  بچه تون یه  نگاه  به ما بندازید . از بس این چیزها را  به  زور به  خورد ما دادند ، شدیم  شبیه بادمجان دلمه ای -  سیاه و كوتاه  و خپل !

بچه ها می خندیدند كه بغل دستی اش گفت :

راست میگه آقا ، فقط یه كلاه سبز دسته دار كم داره  !

كلاس می خندید كه معلم گفت :

شما هم به  جا . . . ن  بچه تون كمی ساكت باشید تا حرف مرا بشنوید .  من همة حرفهای شما را خوب شنیدم . در برخی موارد حق با شماست و در برخی موارد خیر .  و ابداً  هم  قصد ندارم در این مورد قضاوتی كنم یا  حكمی بدهم . اما  من می خواهم همین امروز مشكل شما با خودم را حل كنم  و تك تك ِ شما را از نگرانی  بیهوده ای كه مثل سرطان  به جانتان افتاده است  نجات بدهم .

بار دیگر كلاس یك پارچه ساكت شده بود  و شاگردان با چشمانی گِرد شده و ابروهایی بالا افتاده -  كنجكاوانه  به معلم  خیره شده بودند !

 معلم یك برگ كاغذ و یك قلم از كیفش بیرون آورد  و به اولین شاگرد داد  و گفت :

هركسی به ترتیب نام خودش را بر روی این كاغذ بنویسد و هر نمرة  قبولی كه خودش    می خواهد جلوی آن بنویسد . من به شما  قول میدهم حتی یك نمره  هم كمتر از آنچه كه شما می خواهید به شما ندهم . این برگه ، فهرست قبول شدگان درس من خواهد بود .

شاگردان گفتند : آقا شوخی می كنید ؟  مارو دست انداختید ؟ !

معلم كه تا آن لحظه تبسم از لبش دور نشده بود  ، ناراحت شد  و گفت :

من هیچوقت جدی تر  از الان  نبوده ام  شما هم  هرچه سریعتر این برگه را  پركنید و به من بدهید .

اولین شاگرد با خنده و ناباوری نام خودش را بر روی آن نوشت و روبروی آن یك بیست بزرگ گذاشت . دومی همینطور  .  سومی بیست . چهارمی بیست . پنجمین نفر  پانزده . . . .

یكی از شاگردان برگه را گرفت و گفت :

 آقا ؛  ما دو سال پیش به زورِ  بكسو بات این درسهارو گذروندیم  ،  سال گذشته هم با استفاده از تبصره و تك ماده قبول شدیم ، امسال هم طمع نداریم . اگریك دوازدة  ناقابل به ما بدهید خیلی خیلی آقایی كردید . بعد یك نمرة دوازده به خودش داد و جلوی آن را امضا كرد !  در پایان معلم برگه را از بچه ها گرفت  و نگاه دقیقی به نمرات انداخت و گفت :   خوب ؛  مطمئن باشید این نمرة قبولی پایان سال شماست . اما چهار شرط دارد .

اول اینكه ، این قول و قرارِ ما از چهارچوب  این كلاس  بیرون نرود .

دوم اینكه ، در كلاسِ من غیبت نداشته باشید . البته اگر به ناچار غیبتی هم پیش آمد قضاوت آنرا به خود كلاس واگذار می كنم .

سوم اینكه ، در كلاس من به درس توجه داشته باشید . كه البته توجه داشتن و نداشتن آنرا هم  به خود كلاس واگذار می كنم تا رأی نهایی را صادر كند .

و اما چهارمین  و مهمترین شرط  !   اگر همین الآن  خودكار مرا به من برنگردانید من هم این ورقه را پاره می كنم و قرارداد كلاً  كَن لَم یُكُن  تلقی می شود .  و آن وقت اگر كسی بتواند یك نمرة دو رقمی از من بگیرد  نامش درهمین كتاب تاریختان ثبت می شود .

بچه های كلاس می خندیدند و می گفتند : كی خودكار آقا رو  برداشته !  ببینید تو جیب - كدامتون افتاده كه یكی از شاگردان خودكار  را برگرداند و گفت :  بیا آقا نخواستیم . مثلاً خواستیم یك یادگاری از شما داشته باشیم .

معلم جوان با همان تبسم گفت : به قول خودتان  خوب است كه من هم از خودتان هستم  وگرنه  هركس دیگری كه بخواهد به  این كلاس بیاید  باید با  زِره و كُلاه خُود  وارد شود !

وقتی كلاس اندكی از خنده افتاد یكی از شاگردان پرسید :   ببخشید آقا ،  اگر شما به قولتان عمل نكردید  چی ! ؟

معلم گفت : مگراینكه از این دنیا بروم  یا به زور از كلاس شما  اخراجم كنند . یا به كسی قول نمیدهم  یا تمام جوانب آن را در نظر می گیرم و بعد حرف میزنم . ولی خوب شما هم درست می گوئید . برای اجرای یك  قرارداد  ضمانت و التزامی لازم است . خود شما چه پیشنهادی می دهید ؟

بچه ها همگی سكوت كردند . چیزی  به نظرشان  نرسید !  اندكی بعد  معلم كنار پنجرة كلاس رفت و گفت :  آن خودروی سفیدگوشة حیاط مدرسه را می بینید ؟

همگی بلند شدند و َسُرك كشیدند !

معلم گفت : آن را چند هفتة پیش خریدم . هنوز نیمی از پولش را بدهكارم . اگر من قول و قرار خودم را نقض كردم به شما این اجازه و حق را میدهم كه هر بلایی دوست دارید سرآن بیاورید . اما نه در حیاط مدرسه - آن را جای خلوتی ببرید و همچون موریانه به جان آن بیافتید .  قبوله . . . ؟ !

همة كلاس خنده كنان  فریاد میزدند كه :  قبوله . . . قبوله . . .  !

چند هفته ای گذشت . یك روز مدیر دبیرستان ، معلم جوان را به دفترش احضار كرد و پس از كلّی مقدمه چینی ،كه بنده بیش از بیست و چند سال سابقة خدمت دارم  و از پایة اول ابتدایی كارم را شروع كردم تا به اینجا رسیدم  . حتی همة مطالب روانشناسی و اصول تدریس را كه در دانشكده به ما آموخته بودند همه را بكاربستم  ولی هیچكدام نتیجة لازم را نداد .  اكنون بسیار متأسفم كه می بینم  شما  دقیقاً  پایتان را جای پای خطاهای گذشتة  من گذاشته اید !

 معلم جوان با همان آرامش و تبسم  همیشگی خود گفت : آیا از من خطایی سرزده است ؟

مدیر گفت : خودتان بهتر می دانید . شنیده ام كه به شاگردان كلاستان  قول نمره  داده اید !

ولی این را بدانید  بنده  شخصاً حتی برای كم و زیاد شدن  نیم نمره هم  ،  نظارت و دقت دارم !   بهتر است در روش خودتان تأمل و تجدید نظر كنید .


آخرین لحظه عُمر فرعون

 

       هنگامی كه موسی كلیم الله آن فرستادة پاك خداوند حكیم با تمامی یاران خود به قصد دوری از  ظلم و ستم فرعون ،  ترك شهر و دیار خود كردند و به ساحل رود نیل رسیدند. از پشت سر ، لشگر فرعون با غرور و شادی می تاختند تا جان تمامی بنی اسرائیل را یك به یك با تیغ تیز و بران خود آشنا كنند و نسل آنان را از روی گسترة زمین محو و نابود كنند و از  روبرو  رود نیل راه آنان را چون دیواری  سد كرده بود .

بنی اسرائیلِ به ظاهر تنها و درمانده با چشمانی نگران ، گاه نگاهی به پشت سر خود می انداختند و گاهی به پیش رو ! همة چشمهای بنی اسرائیل به موسی دوخته شده بود و چشم موسی -  آن بندة از آب گرفته شده به خدا وند عزیز دوخته بود . چیزی نمانده بود كه لشگریان فرعون به آنان برسند  كه در لازمترین زمان و با حسابی عظیم وحی آمد :

یا موسی عصایت را به آب رودخانه بزن و به نام خداوند و به سلامت با یاران خود از آن عبور كن ! موسی ( ع ) چنین كرد ،  ناگهان رود نیل به پهنای كشتی نوح از هم شكافت و دیواره های آن  از دو طرف هریك چون كوهی عظیم بر سر شان سایه افكند .

سپاهیان فرعون لحظه ای درنگ كردند . مشاوران فرعون گفتند :

تا آنان در میان رود هستند ما نیز در امانیم . تا فرصت از دست نرفته است بتازیم و همة آنها را نابود كنیم .

هنگامیكه سپاهیان فرعون وارد  رود  شدند ،  دیوار عظیم رود بر سر آنان خراب شد . آب همة سپاهیان فرعون را چون پر كاهی در خود می پیچید . رود نیل  لحظه ای فرعون را  بر بلندای موج خود سوار كرد و بر قلة موج نشاند تا نجات بنی اسرائیل و نابودی سپاهیان خود را ببیند !  و ناگهان او را در میان خود فرو پیچید .  همینكه آب تا بالای گردن فرعون رسید

و مرگ از هر طرف او را احاطه كرد. فرعون نفسی كشید و گفت :

من ایمان آوردم كه هیچ خدایی جز خدای بنی اسرائیل وجود ندارد و من از مسلمین هستم! در گوش فرعون ندایی رسید كه :  الآن !  درحالیكه قبل از این سخن از مفسدان بودی ( 1 )  ! اكنون كه هیچ راه گریز و فرصتی برایت باقی نمانده است پشیمان می شوی ! ؟

فرعون نفس دوم  را كشید كه چیزی بگوید  كه آب راه سخن او را بست .  پیكر بی اختیار فرعون به سمتی می رفت كه از پیش ،  فرمانش صادر شده بود .

فرعون در آب غوطه ور بود . در حالیكه هنوز ثانیه ای ذهنش فعال بود از خود می پرسید ، یعنی دیگر هیچ فرصتی برایم باقی نمانده است  ! ؟  هیچ فرصتی به من داده نمی شود ! ؟  آیا  همه چیز تمام شد ؟

رود نیل كه از سخنگاه او آگاه بود و افكار او را می شنید گفت :

ای فرعون آیا به تو كم فرصت داده شد ! آیا برای تو یاری كننده ای فرستاده نشد !  آنقدر كه آفریدگار رحیم برای تو و یاران تو یاری كننده فرستاد برای پیامبران خود نفرستاد .

تمام معجزات موسی برای تو و همپیمانان تو بود . دوستان و یاران خداوند عزیز نیازی به این معجزات ندارند . حتی من هم می دانم كه اگر الآن نجات یابی ، همین كه بر ساحل نجات بایستی  همه چیز را فراموش می كنی و پس میزنی و حتی بیشتر از گذشته ادعای خدایی و برتری جویی می كنی !  در عقل و نگاه تو هیچ بهبودی حاصل نشده است . خداوند عزیز و صاحب ارزشها از عاقبت همة امور آگاه است .  

من بسی گُم كرده راه  را به ساحل نجات رسانده ام و چه بسیار خود گُم كرده را در خود فرو برده ام . هزارو یك فرشته و یاری كننده  از دور  و نزدیك گرداگرد شما می چرخند تا اگر آدمی خطا كرد و راهش را گم كرد ، او را یاری كنند . اما وقتی تو و  امثال تو  نمی خواهید حقیقت را ببینید ، دیگر هیچ چیز چشم شما را باز نمی كند- جز عذابی عظیم !

ای فرعون ؛ روزی  من  موسی را در آغوش خودم  ، بر روی همین رود حفظ كردم تا به دست تو رساندم  . به گونه ای كه حتی مادرش هم نمی توانست اورا در آغوش خود حفظ كند. امروز نیز او  را بر روی  همین رود حفظ كردم و تو را در  اعماق خودم -  بر روی همین رود فرو می بلعم ، تا همة گوشهایی كه می شنوند بدانند كه هیچ ذره ای خارج از دید و تدبیر  پروردگار عزیز نیست و همه ما در مقابل ارادة  پاك و توانمند او هیچ هستیم .

ای فرعون ، اگر من و تو از ارادة  پروردگار سبحان و رحیم آفریده شده ای ، كه قطعاً  چنین است ؛ پس پاك و بی عیب بوده ایم و اگر باید به سوی او برگردیم  كه قطعاً چنین است ؛ پس باید پاك و بی عیب به او ملحق شویم . من از جزئیات تقدیر الهی آگاه نیستم  همینقدر می دانم كه برای تو هم چرخه های پالایش و رستگاری در نظر گرفته شده است. ولی فرعون ؛ این چرخه های عظیم  ، بسیار سخت و عذاب آور است !

ای فرعون آن ایمانی كه تو بر زبان جاری ساختی  ، همه از روی ترس و وحشت ِ مرگ ِ تو بود ،  نه از روی فهمی كه در عقل تو بود  . همینكه این ترس از تو دور شود دوباره طغیان می كنی !  چرا از هامان كه بازوی قدرتمند تو بود  یا از قارون كه دارای اموال و گنجینه های فراوان است كمك نمیگیری  ! ؟

رود ادامه داد : خداوند علیم عده ای را  چون سلیمان نبی  آنچنان آرام و راحت از دنیا می برد كه هیچكس حتی جانداران اطراف او از مرگ او با خبر نمی شوند . و عده ای را چنان با وحشت می برد كه همة زمین و زمان باخبر شوند !  و تو را چنان می برد كه آخرین امتهای زمین هم با خبر شوند و از خبر تو پند گیرند . اكنون چنین مقرر فرموده است تا فقط بدن تو را نجات دهیم و  تو را و عمل تورا برای همة چشمهایی كه می بینند و همة گوشهایی كه می شنوند عبرتی قرار دهیم . ( 2 )

آب  او را به ساحل رود خانه افكند و با  هو .  .  .  . ی  بلند خود فریاد زد  :

نه در زمین و نه در آسمانها  هرگز برتری جویی نكنید . برتری جویی ریشة همة خطاها و گناهان است ، از آن بپرهیزید . حتی ریشة غرور و تكبر و خودخواهی  در برتری طلبی است . همة تبعیض ها و همة نژاد پرستی ها و همة جدایی شما از برتری طلبی شماست . اینكه بخواهید بهترین باشید ظلم است ،  نگاه شیطان است . اما اینكه بخواهید از بهترینها باشید این تمام عزّت شماست و راه بهترینها نیز به شما نشان داده شده است .

آب چرخی زد و  موجی شد و برگشت كه برود  كه بسیار آرام و با وقار گفت :

بسیار فرق است اینكه بخواهید بهترین باشید یا جزوی از بهترینها باشید .

لحظه ای بعد امواج خروشان رود در خود فرو نشست  و  آرام و متواضعانه  به راه خود  ادامه داد . در آن سوی رود نیل  موسی و قومش ایستاده بودند و فقط نظاره گر نابودی فرعون و سپاهیانش بودند  كه از آسمان ندا  آمد :

یا بنی آدم  ،  یا بنی اسرائیل  هرگز برتری جویی نكنید . آنكه امروز در پیش چشمان شما نابود شد فرعون بیرون شما بود .  هریك از شما اگر مراقب خواست و اراده  و نفس خود نباشید  آرام  آرام  به یك فرعون دیگر تبدیل می شوید .

فرعون نیز روزی همچون شما بود .  پیوسته از گامهای شیطان  و خواسته های خودش پیروی می كرد . او می خواست یگانه قدرتمند زمین باشد و همه تحت فرمان او باشند . . .


مورچة شریف 

 

           در یك شب مهتابی ، شیر سلطان جنگل بلندترین غرش خشمگین خود را برآورد و همة موجودات جنگل ، زیر تك درخت سرو جنگل  محل تجمع همیشگی خود جمع شدند . آنگاه شیر خطاب به همة موجودات جنگل گفت :

شنیده ام  برخی از شما ،  از دستورات  من سرپیچی می كنید و فرمان  مرا  بجا نمی آورید  ! و با غرش خشمناك خود گفت :  آیا از من نمی ترسید ؟ !

در حالیكه برخی از حیوانات جنگل از ترس به خود می لرزیدند ، تعدادی کك با  پرشهای بسیار بلند خود بر پشت شیر سوار شدند و گفتند :

ای شیر چرا تو باید سلطان جنگل باشی ؟ مگر قدرت به صدای بلند و پنجه های تیزاست ؟

قدرت به توانائیست و ما از تو  تواناتریم . و بی آنكه به شیر اجازه دهند تا حرفی بزند ، شروع كردند به گاز گرفتن بدن شیر . سلطان جنگل از نیش ككها چنان به پیچ و تاب افتاد كه حیوانات اطراف او ، هركدام به گوشه ای پناهنده شدند .

شیر دائماً با دم خود بر پشت و پهلو می زد تا ككها را از خود دوركند ، اما این كارفایده ای نداشت ، چون ككها آنقدر ریز بودند كه به راحتی در لابه لای  پشم شیر پنهان می شدند و با خیال آسوده به نیش زدن خود ادامه می دادند .

در این هنگام زمین زیر پای شیر به صدا درآمد و گفت :

ای شیر خودت را به من بمال  و خاك مرا  بر سر و روی خود بمال . خاك چشم و دهان ككها را پرمی كند و تو را رها می كنند .

شیر نیز چنین كرد . خود را بر  زمین غلتاند و  با  پنجه های تیز خود زمین را كند  و خاك را  بر همه جای خود پاشید . چیزی نگذشت كه ككها فرار كردند و رفتند . شیر كه از این نبرد پیروز مندانه خوشحال شده بود گفت :

ای خاك از تو هم متشكریم  كه  ما را یاری كردی .

زمین گفت : تشكر لازم نیست  فقط این را بدان كه من ، هم از تو و هم از آن ككها قویترم . اگرمن نبودم تو الآن مرده بودی .  پس شایسته است كه من سلطان شما باشم . اگرمن نبودم شما خانه هایتان را كجا می ساختید و غذایتان را از كجا می یافتید ؟ پس من بهترین و تنها سلطان شما هستم .  

شیر قوی پنجه كه تازه از َشّر‍ ككها خلاص شده بود ، با چشمانی حیرت زده در این فكر بود كه به زمین چه جوابی بدهد كه ناگهان فریاد باران بلند شد و به زمین گفت :

ای زمین ؛ چه شده كه اینقدر مغرور و خود خواه  شده ای !  اگر من نباشم تو چگونه غذای این موجودات را فراهم می كنی  ؟!  درست است كه ریشه گیاهان در دستان توست اما آبش را من می دهم . اگر من نباشم  تمام گیاهان و حیوانات پس از چند روز ، همگی  می میرند و حتی خود تو به خاكی بی مصرف تبدیل خواهی شد .

باران خواست تا  سیلی فراهم كند و خاك را درهم بكوبد كه ناگهان ابر گفت :

ای باران اندكی صبركن و به حرف من گوش ده .  آیا تو مرا  فراموش كرده ای ؟  آیا تو زادۀ  من نیستی  ؟ آیا این من نیستم كه هرجا بخواهم تو را فرود  می آورم ؟ این منم كه گاهی  تو را برروی خاك فرود می آورم  تا موجودات زنده به حیات خود ادامه دهند و گاهی برروی آب دریا می ریزم ، تا دریا به شوره زاری  تبدیل نگردد و موجب خوشحالی موجودات دریایی می شوم . آیا شایسته نیست كه من سلطان باشم  ؟ آیا من از همه شما  قویتر نیستم ؟ !

در این هنگام  باد گفت : عجب !  ای ابر؛  این منم كه دست تو را می گیرم و با خودم این سو و آن سو می برم .

دریا گفت :  هیچكس قدر مرا نمی داند . گویی همه چشمانشان را بسته اند تا مرا نبینند ! آیا نمی دانید همه آبادانی از من است .  حتی باران و  برف و  تگرگ از وجود من زنده  می شوند . آیا من از همه شما قدرتمندتر نیستم ؟!

از آسمان ، ماه تابان و زیبا ، به آرامی گفت : ای زمینیان ؛ اندكی به بالای سرخود بنگرید .

آیا مرا می بینید ؟  می دانید كه من اینجا چه می كنم ؟

سپس خطاب به دریا گفت :  ای دریا ؛  تو با همه بزرگی و قدرت خود ، آیا می دانی چگونه تا امروز  زنده مانده ای ؟

دریا گفت :  راستش تاكنون  فكرش را نكرده ام .  ولی من همیشه زنده بوده ام  !

ماه گفت :  این منم كه تو را زنده نگه می دارم .  من با كشش خودم  ، تو را هر شب و روز بالا و پائین  می آورم و مد ّو جزر دریا را بوجود می آورم  و  دائماً تو را پرتلاطم می كنم تا تو  همچون  بِركه  بزرگی به یك  گنداب  عظیم بد بو  تبدیل نشوی  و مایه حیات جانداران روی زمین باشی و زمین را شاداب كنی . شما هم اكنون دراین سیاهی شب درزیر نور من گرد هم آمده اید .  پس من از همه  شما  قدرتمندترم .

در این هنگامه ، صدای گرم و بلند و رسایی گفت :

شما را چه شده  كه اینگونه  به جان یكدیگر افتاده اید !

ماه گفت :  تو دیگر كیستی ؟ خودت را نشان بده .

صدا گفت :  اگرچشمان شما چیزی را ندید ، پس وجود ندارد ! ؟

من ، خورشید روشنی بخش و گرمابخش  شما هستم . اكنون در پشت سرزمین قراردارم . ساعتی طول میكشد تا نزد شما بیایم ، ولی همة حرفهای شما را شنیدم . ای ماه حق نشناس !

تو نور و  روشنایی خود را از من داری . تو در این تاریكی شب به واسطة نور من جلوه می كنی.تو ماه زیبای كیستی ، اگر من نباشم ! ای توپ سیاه تاریك ! تو با كشش جاذبه من  و اندكی هم جاذبه زمین ، اینگونه در آسمان ایستاده ای .  اگر من نباشم تو  به یك لحظه نابود و غبارمی شوی . این منم  خورشید ، كه در روز  با اشعه نورانی و گرم خودم زمین را گرم  می كنم  و دریا را  بخار می كنم ، ابر می سازم ، باران می سازم . گیاهان از من روزی  می گیرند و رشد می كنند  و  شب هنگام با رفتنم ، زمین را سرد  می كنم و باد را می سازم تا  ابرها را  جابجا كند  و  باران را به جایی  می فرستم كه  نیاز باشد و اندكی از نور خودم را به ماه میدهم  تا روشنی بخش  راههای تاریك  شما باشد . بودن و نبودن من برای شما  نعمت است و بركت ،  و با همه بخششی كه می كنم هرگز از روشنائی من كم نمی شود . اكنون شما بگویید ، آیا فكر نمی كنید من از همه شما قویترباشم ؟ آیا شایسته نیست كه من سلطان شما باشم و همه ازمن اطاعت كنید ؟

عده بسیاری از موجودات ، سخنان خورشید را تأیید كردند .  سر و صدا بلند شد :

-  آری  آری ،  حق با خورشید است  . تمام گفته هایش درست است .

در میان هیاهوی موجودات  ، صدای خنده ای  عظیم  ،  فضای  زمین و آسمان را  پركرد .

خورشید با صدایی  لرزان و ترسان گفت :

كیست اینگونه می خندد ؟  آیا چیز خنده داری شنیده ای  ؟ !

صدا با خنده ادامه داد : آری ، از این خنده دارتر تا كنون  نه شنیده بودم  و نه  دیده بودم !

خورشید گفت :  كیستی ؟  خودت را یا  نشان بده  یا معرفی كن !

صدا هنوز می خندید و در میان خندۀ خود گفت :

 من آنقدر بزرگ هستم كه چشمان تو و زمین و ماه و ستارگان  نمی توانند  مرا  ببینند !  

 من كهكشان هستم  . همه شما چه كوچك چه بزرگ ، در دستهای  من  قرار دارید .

سكوت همه زمین و آسمان را فرا گرفته بود . سپس كهكشان با لحن جدی به خورشید گفت :  من بزرگتر و داغ تر از تو هم در دستهای خود می بینم ، اما آنها هرگز چنین ادعایی ندارند . تو در مقایسه با من آنقدر كوچكی كه میلیون ها سال طول می كشد تا  فقط یك دور كامل بر روی مدار من گردش كنی -  مسیری كه بر روی دست من قرار دارد . سپس با صدایی آرامتر و با شك و تردید گفت :

به حساب زمین چیزی حدود  هجده میلیون و دویست و هشتاد هزار سال و به حساب من یك سال طول می كشد كه از نقطه آغاز به  نقطه پایان مدار خود برگردی .  حال خود بگو ، تو قدرتمندتری  یا من ! ؟

خورشید سكوت كرد . چه بگوید ، حق با اوست .

ناگهان صدایی متین و دلنواز ، سكوت آسمان را شكست .  صدا با آهنگی دلنشین گفت :  ای اهل زمین و آسمان ؛ اكنون كه همه شما خود را معرفی كردید و توانائی های خود را بیان نمودید ، اجازه بدهید من هم خودم را معرفی كنم . همه شما مرا می شناسید ولی هر گروهی مرا با یك نام صدا میزنید .  من فرشته هستم . من و دیگر ملائك  میلیاردها  میلیارد جمعیت فرشتگان را تشكیل میدهیم . هر گروهی از ما بدون هیچ لغزش و انحرافی ، كارمان را با دقت تمام انجام میدهیم . عمر ما فرشتگان نسبت به كسانی كه در روی زمین زندگی  می كنند بسیار طولانیست. ما به حساب شما زمینیان هر سال یك بار شب هنگام تا سپیده دم  به زمین می آییم و  روزی هرجنبنده ای را به گونه ای برایش آماده می كنیم كه بتواند با دست خویش و ارادۀ خویش آن را بردارد . ما مشخص می كنیم كه چه كسی در چه زمانی بدنیا بیاید و در چه زمانی بمیرد . ما مشخص می كنیم كه رودخانه ها طغیان كنند یا نكنند . ما می گوییم كه زمین بار سنگین و داغ خود را  در كدام منطقه جاری كند . هیچ یك از این اموری كه شما آن را حادثه طبیعت می نامید ، خارج از علم وآگاهی بوجود نمی آید .  همه آنچه را كه شما حادثه طبیعت می نامید ، از روی علم و حساب دقیق و بدون خطاست . زیرا ما خود مجری و منشی آن هستیم . هریك از ما مشغول یك كار مشخص و دقیق هستیم . البته همة این كارها نزد شما زمینیان سالی یك بار  انجام می شود  ولی نزد ما از یك پلك برهم زدن هم زودتر انجام می شود . آنچنان سریع كه شما زمانی برای سرعت آن ندارید . آخر حساب روز و ماه و سال شما  براساس گردش ماه و زمین به دور خورشید است و حساب ما بر اساس گردش آسمان خودمان به دور مدار خویش است . عمر شما جانداران روی زمین از نگاه ما ، همچون عمر گُل است از نگاه شما . اكنون كه با برخی از كارهای ما آشنا شدید ، شاید ما از همه شما داناتر باشیم . در این صورت شایسته باشد كه ازما پیروی كنید .



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزهای قبل از خودزنی آموزش زبان انگلیسی chakavakiu عمومی دلنوشته آموزشی - سئو - دیجیتال مارکتینگ technofa با فایل بلاگ زوایا شادی ونشاط در مدرسه